نگاه ناگهانی تو، مرا همراه قاصدکها کرده است.
یک عمر است که روزهای سردِ سال را میگذرانم تا به عالمِ شبهای عاشقی با تو برسم...
الها! شبها در پس روزها گم میشود و
اشکهای باران در پس ابرها نهان میگردد اما امیدِ داشتن تو هیچگاه محو نمیشود از وجودم.
یک عمر است که چشمانم عاشقانه لبهای خشکیدهِ شب را به روز میرسانند تا دیده به سوی راهِ عشق تو بگشایند.
بهسان ماهیان دلمرده، بیقرارم؛ بیقرار در انتظار قطرهای از رحمت تو تا جانم، جان دوباره بگیرد.
یک عمر است که به نفسِ خستهِ رؤیا میگویم که در این ماه، قاصدکها فرا میرسند.
الها! بالهایم خسته و شکسته است؟! اما سال به سال که میگذرد خود دیدهام که چگونه شوق پر زدن به سوی آسمانِ دلت را دارند
الها! این دستانِ تهی به اندازهی سیها سال یاری دستان تو را صدا میزنند و قلبم، این قلب بیتابم به وسعت صدها سال روحِ تو را صدا میزند! نگاهت را از من دور نگه ندار که با گوشهی نگاهی حتی مرا همراه لبخند قاصدکها کردهای...
شیما اکبرزاده
دانشجوی آینده در لبنان